" به یاد مادربزرگ "
........................... گلتاج........................
یک آن دلم تنگ شد ,برای لحظه لحظه ی با تو بودن ,برای آن روزی که بر آرامگاه
پرپر شده ات صدایم کردی که آرام جان یافته ای . دلم تنگ شد برای اشک های مادرم,برای
رد پاهای فریاد های خویشانم . نمی دانم چرا دلتنگ شدم ,
دلتنگ وجودت!
دلم میخواست میدیدمت و می بوئیدمت و صدایت میکردم " مامانی " !!
کاش به خوابم قدم بگذاری و بگویی که تو هم دلتنگ منی مادر بزرگ .
نمیدانی مادر در غم نبودت چه بغض هایی را به سوی دل دریایش روانه کرد و فرزندانت با
این چنین بی خبر پرواز کردنت چه اشک ها ریختند .
نمیدانی که اگر میدانستی نمی رفتی !!
مادر بزرگ دلم میخواهد هر شب جمعه به دیدار آرامگاهت بیایم تا تنها نباشی
تا حیاط آرامگاهت را با اشک دیده ام بشویم .ی
ادم می آید همیشه عصرها حیاط را می شستی یادت هست ؟ !!
دلم می خواهد اینک برای ثانیه ثانیه خاطراتی که به ذهن
دلتنگم پا می گذارد کتابی بنویسم
ولی خسته ام ....خسته از نبودت ..!!!
خسته از اشک هایی که سال هاست پشت مزگانم پنهان گشته است .
مامانی دلم برایت تنگ شده
تو را به خدا قسم به خوابم بیا
و صدایم کن !!